رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ⁹⁵❀
ا/ت: الانم بفهمه حامله ام خیلی بد میشه.. (و همچنان گریه)
نونا ا/ت رو بغل میکنه و میگه....
نونا: ا/ت درکت میکنم... خیلی سخته.... ولی غیر از اینا یچی ذهنمو در گیر کرده... جونگ سو تو چرا به ا/ت به طور صمیمی گفتی ابجی؟!
جونگ سو هول میکنه...
جونگ سو: چیزه... ما...
نونا: ما چی؟!
جونگ سو: ما یعنی منو ا/ت خواهر برادریم!
نونا: چ... چی؟! واقعا.... واییی خیلی خوشحالم نمیدونم چی بگم...
جونگ سو: اره خیلی خوبه... من نمیزارم کیونگ ا/ت رو اذیت کنه... تو این وضعیت هم به هیچ عنوان...
خلاصه بعد چند مین میرسن به عمارت... از ماشین پیاده میشن و وارد عمارت میشن... تا وقتی وارد شدن کیونگ اومد با غرور خاصی گفتـ
کیونگ: به به جونگ سو میخوای جای من ارباب باش ها؟!
جونگ سو نخواست درباره ی حاملگی ا/ت چیزی یگه... خواست بهش محل نده و با نوناو ا/ت بره بالا تا اینکه کیونگ میگه
جونگ سو:بس کن! یه بار نمیپرسی ا/ت چشه نه؟! اخه تو چطور ادمی هستی؟!
کیونگ: اخه به من چه؟! مگه به حیوونم میگن چته؟!
جونگ سو عصبانی میشه و باداد میگه
جونگ سو: ساکت شو درست صحبت کن باهاش.... باشه پس برات مهم نیست چشه....
کیونگ: اره نیست
جونگ سو: هوم باشه... ا/ت حاملس... تو پدر بچشی میفهمی؟! یعنی انقد ادم پستی هستی؟!
و راشو میکشه با نونا و ا/ت میره و توراه اشکای ا/ت دوباره جاری میشه... کیونگ هم تو شوکه...
کیونگ تو شوکه اصن گیج شده.... تا اینکه لیسا از طبقه بالا میاد پایین...
لیسا: ههه عشقم چطوری؟! واییی دیشب خیلی خوش گذشت...
کیونگ: بسه دیگه..
و راشو میکشه میره حیاط پشتی....
لیسا: یعنی چی؟! چرا اینجوری باهام رفتار کرد؟!
میرسیم به مکالمه جونگ سو و ا/ت و نونا
جونگ سو: ا/ت بهتره استراحت کنی!
ا/ت: نه میخوام برای شام چیزی درست کنم...
جونگ سو: یعنی چی؟! باید استراحت کنی نمیشه...
نونا: ببین ا/ت به حرف جونگ سو گوش کن راست میگه باید به فکر بچت باشی.... بعدشم من خودم شامو حاضر میکنم...
ا/ت: خوب کار نمیکنم حداقل بزارید تو اشپزخونه پیش نونا باشم....
جونگ سو: باشه ولی دست به سیاه و سفید نمیزنی.... قول؟!
ا/ت: باشه...
ا/ت و نونا میرن سمت اشپزخونه... و جونگ سو هم میره تو اتاقش استراحت کنه...
لیسا نونا و ا/ت رو تو راه میبینه...
لیسا: بدویید واسم واسم قهوه بیارید...
نونا از حرصش میگه چشم خانومو رد میشه....
تا اینکه میرسن اشپزخونه و ا/ت میشنه و باز غورغور های نونا بلند میشه
نونا: ای پاسم اینو بیارید ای واسم اونو بیارید.... انگار کنیزشم... گمشه بره بیرون.... عححح رید زه عصابم...
ا/ت وقتی لیسا رو دید درد سرش بیشتر شدو یاد کار های دیروز اونو کیونگ افتاد دستشو گذاشت رو سرش... تا اینکه...
🤍✪b𞀓l̾aͣcͨk̾ aͣn̾dͩ W𞀞hͪiͥtͭeͤ l̾oͦv̾eͤ✪🖤
ا/ت: الانم بفهمه حامله ام خیلی بد میشه.. (و همچنان گریه)
نونا ا/ت رو بغل میکنه و میگه....
نونا: ا/ت درکت میکنم... خیلی سخته.... ولی غیر از اینا یچی ذهنمو در گیر کرده... جونگ سو تو چرا به ا/ت به طور صمیمی گفتی ابجی؟!
جونگ سو هول میکنه...
جونگ سو: چیزه... ما...
نونا: ما چی؟!
جونگ سو: ما یعنی منو ا/ت خواهر برادریم!
نونا: چ... چی؟! واقعا.... واییی خیلی خوشحالم نمیدونم چی بگم...
جونگ سو: اره خیلی خوبه... من نمیزارم کیونگ ا/ت رو اذیت کنه... تو این وضعیت هم به هیچ عنوان...
خلاصه بعد چند مین میرسن به عمارت... از ماشین پیاده میشن و وارد عمارت میشن... تا وقتی وارد شدن کیونگ اومد با غرور خاصی گفتـ
کیونگ: به به جونگ سو میخوای جای من ارباب باش ها؟!
جونگ سو نخواست درباره ی حاملگی ا/ت چیزی یگه... خواست بهش محل نده و با نوناو ا/ت بره بالا تا اینکه کیونگ میگه
جونگ سو:بس کن! یه بار نمیپرسی ا/ت چشه نه؟! اخه تو چطور ادمی هستی؟!
کیونگ: اخه به من چه؟! مگه به حیوونم میگن چته؟!
جونگ سو عصبانی میشه و باداد میگه
جونگ سو: ساکت شو درست صحبت کن باهاش.... باشه پس برات مهم نیست چشه....
کیونگ: اره نیست
جونگ سو: هوم باشه... ا/ت حاملس... تو پدر بچشی میفهمی؟! یعنی انقد ادم پستی هستی؟!
و راشو میکشه با نونا و ا/ت میره و توراه اشکای ا/ت دوباره جاری میشه... کیونگ هم تو شوکه...
کیونگ تو شوکه اصن گیج شده.... تا اینکه لیسا از طبقه بالا میاد پایین...
لیسا: ههه عشقم چطوری؟! واییی دیشب خیلی خوش گذشت...
کیونگ: بسه دیگه..
و راشو میکشه میره حیاط پشتی....
لیسا: یعنی چی؟! چرا اینجوری باهام رفتار کرد؟!
میرسیم به مکالمه جونگ سو و ا/ت و نونا
جونگ سو: ا/ت بهتره استراحت کنی!
ا/ت: نه میخوام برای شام چیزی درست کنم...
جونگ سو: یعنی چی؟! باید استراحت کنی نمیشه...
نونا: ببین ا/ت به حرف جونگ سو گوش کن راست میگه باید به فکر بچت باشی.... بعدشم من خودم شامو حاضر میکنم...
ا/ت: خوب کار نمیکنم حداقل بزارید تو اشپزخونه پیش نونا باشم....
جونگ سو: باشه ولی دست به سیاه و سفید نمیزنی.... قول؟!
ا/ت: باشه...
ا/ت و نونا میرن سمت اشپزخونه... و جونگ سو هم میره تو اتاقش استراحت کنه...
لیسا نونا و ا/ت رو تو راه میبینه...
لیسا: بدویید واسم واسم قهوه بیارید...
نونا از حرصش میگه چشم خانومو رد میشه....
تا اینکه میرسن اشپزخونه و ا/ت میشنه و باز غورغور های نونا بلند میشه
نونا: ای پاسم اینو بیارید ای واسم اونو بیارید.... انگار کنیزشم... گمشه بره بیرون.... عححح رید زه عصابم...
ا/ت وقتی لیسا رو دید درد سرش بیشتر شدو یاد کار های دیروز اونو کیونگ افتاد دستشو گذاشت رو سرش... تا اینکه...
🤍✪b𞀓l̾aͣcͨk̾ aͣn̾dͩ W𞀞hͪiͥtͭeͤ l̾oͦv̾eͤ✪🖤
۱۹.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.